الهی آمین ...
ملیکا و توپی که کلاه شد ...
روزی که همگی رفته بودیم جنگل ،بابا برام یه توپ خوشگل خرید .. همینکه
رسیدیم در حین پیاده شدن ازماشین توپم به یه شاخه تیغدار گیر کرد وپاره شد
... در حالیکه حتی یکبار هم باهاش بازی نکرده بودم ..خیلی ناراحت شدم ..بابا
که این وضعو دید چاقو برداشت و توپ رو از وسط نصف کرد و گذاشت روی سرم
...حالا من ازداشتن کلاه خوشحال بودم ...
ملیکا و آش ...
روز مادر مبارک
روز مادر را به همه مامانای مهربون مخصوصا
مامان خوبم تبریک میگم ...(دوستدار شما ملیکا)
خاطرات سفر ...
سلام به دوستای خوبم که در این مدت ،دیدنشون باعث خوشحالیه من بوده وهست ..
سفرهمیشه برای آدم تجربه های تازه ای بهمراه داره ..وخاطراتی که همیشه فکر آدمو مشغول خودش میکنه
خصوصا برای ما بچه ها.. مثل تجربه ی من از مسافرت عید امسال به شمال ..حقیقتش ما به دریا هم رفتیم
وجای شما خالی دیدن دریا وبازی با شنهای ساحل خیلی لذت بخش بود ...توی ساحل چندتا اسب هم
دیدیم که بابا بهم پیشنهاد کرد که سوار بشم اما من ترسیدم ..حتی اصرارهای مامان هم فایده نداشت..
حالا که خاطراتمو مرور میکنم(من خاطراتمو هر روز بازی میکنم) میگم ایکاش سوار میشدم ..
اینو به بابا گفتم و اونم قول داده حتما سوارم میکنه ...