ملیکا

ملیکا جان تا این لحظه 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن دارد

خاطرات شهریورماه

 

سلام عزیزدل مادر 

نازنینم ببخشید خیلی وقته برات پست جدید نذاشتم چون تواین مدت خیلی سرم شلوغ بود ما از اول این ماه هر هفته عروسی دعوت بودیم وگاهی وقتها دوتا عروسی در یک روز ومامجبور بودیم یکی از آنها را بریم اوایل ماه ماعروسی توشمال دعوت بودیم به همین خاطر مازودتر از بابا رفتیم وچه کار اشتباهی کردم چون تودلتنگی خیلی زیادی برای بابات میکردی وچقدر هم هوا گرم وشرجی بود وهمه انها بهانه خوبی برای اینکه تومنو اذیت کنی وبیشتر ازهمه به خاطر بابا بود تا جایی که هرکسی چیزی بهت میگفت می گفتی حالاکه اینطور شد پس بریم خونه خودمون وهرروز چند بار بابا صحبت میکردی وبهش میگفتی چرا میری سرکار باید تعطیل باشی وبیایی پیش من .

این چند روز گذاشت وعروسی شد این هم چند عکس ازتو توعروسی

این هم جو آمدن آقای داماد

باخره بابا آومد وبرای اینکه از دل دخترش این دلتنگی را در بیاره تورا به دریا برد که توهم عاشق دریا هستی واصلا ازبازی با آب خسته نمی شدی اون روز که رفتیم دریا خیلی موج داشت بابا میخواست قایق سوار بشیم اما من می ترسیدم تو از موجهای زیاد دریا بترسی به همین خاطر سوار نشدیم .وقت رفتن توخیلی گریه کردی دوست نداشتی از کنار دریا بریم.

بعدکه اومدیم تولدآروشا بود که تواین عکس توآروشا وروجا باهم هستید

بعد هم عروسی دیگر که توعاشق لباس عروس بودی وبه قول خودت عروس شدی 

این ماجرا این ماه مابود نفس مامان امیدوارم که همیشه شاد وسلامت وسرحال باشی .


تاریخ : 24 شهریور 1393 - 02:48 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 1487 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خاطرات سفر

ملیکا جان دختر گلم وقتی به شمال رفتم توخیلی خوشحال بودی وخیلی ذوق میکردی که میخواستیم بریم برای همین وقتی که اونجا بودیم هر روز به باغ بابایی رضا میرفتی کلی پیاز اززمین جمع میکردی وخیار وچیزهای دیگه میکندی  ومی اوردی برای من وخیلی خوشحال وشاد بودی

هرروز به من وباباجون میگفتی منوببرید رودخانه وماهم این کار رامیکردیم یک روز بابا برایت ازرودخانه 3تا ماهی گرفت وتوبا آنها بازی میکردی وآنقدر بهشون غذا میدادی که مامیگقتی نکنه آنها بمیرن وروزی چند بار بابا آب آنها راعوض میکرد.

یک روز که بابایی رضارفته بود توباغ وداشت درختان را آبیاری میکرد وتوهم طبق معمول همراه اون بودی شیلنگ آب را از بابایی گرفتی وخودت مشغول آبیاری شدی الهی قربونت برم که از این کار خیلی لذت میبردی.

 

عزیزدلم عکسهای خیلی زیبایی بابا ازت گرفت ولی هچکدام آنها آپلود نمیشه ومجبور شدیم عکسهایی که با گوشیهامون ازت گرفتیم را بذاریم .


تاریخ : 21 مرداد 1393 - 06:51 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 838 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

عکسهای تولد

سلام به دوستای گلم

یه مدتی نبودم رفته بودم مسافرت جای همه شما خالی بود خیلی خوش گذشت عکسهای خیلی قشنگی گرفتم ولی متاسفانه هیچکدام آپلود نمیشه .

حالا میخوام یه سری ازعکسای تولدم را بذارم

عکسهایی هم با دوستام گرفتم که اگر آپلود بشه آنها رامیگذارم .

یه وقتی نگید کیک نداشتم کیک تولد یه خرگوش بود که وقتی این عکسها را میگرفتم آنرا مهمانها نوش جان کرده بودند واینها کادوهای تولدم هستند.

 


تاریخ : 18 مرداد 1393 - 20:07 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 943 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

دوباره اومدم ...

سلام به دوستای گلم...

 

یه مدتی نبودم ،چون جابجایی داشتیم وتا برقراری مجدد اینترنت یک ماه طول کشید...

 

دلم برای همتون تنگ شده بود ...خوشحالم که دوباره شمارو دارم...توی این مدت ماجراهای زیادی داشتم که

براتون باعکس تعریف میکنم...

از همه ی اونهایی که تو این مدت به یادم بودن وبرام پیام گذاشتن ممنونم ...


تاریخ : 23 تیر 1393 - 06:36 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 688 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

مسواک زدن ملیکاجون

سلام دوستای خوبم

امروز میخوام یه شعر که درباره مسواک زدنه وتازه یاد گرفتم بگم چون من مسواک زدن را خیلی دوست دارم وهمیشه موقع خواب مسواک میزنم .وقتی کوچیک بودم مامانم با مسواک انگشتی برام مسواک میزد.

من یه روز توتلویزیون دیدم یه آقای دکتر میگفت نباید زیاد شکلات بخوریم وبعد از خوردن آنها باید مسواک بزنیم من هم به حرف بابا ومامانم وآقای دکتر گوش میدم ومسواک میزنم تا دندونام خراب نشه..

حالا شعری که یاد گرفتم:

پیشی میگفت به موش         فسقلی دندونت کوش

تنبل نشو جون من              توهم یه مسواک بزن

وگرنه گریون میشی            پیر وبی دندون میشی

حالاعکسهای من که دارم مسواک میزنم



تاریخ : 04 خرداد 1393 - 22:55 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 866 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

علایق ملیکاجون

سلام سلام به توعزیزتر از جانم 

دختر گلم میخوام امروز از یکی از علایق توکه کتاب خواندن ،شعر خواندن وشعر گوش دادن است بگم :

امید زندگی مامان تواز همان نوزادی یا شاید بهتر است بگویم از همان جنینی علاقه خاصی به شعر داشتی وقتی نوزاد بودی بابابرات آهنگهای ریتم دار میخواند در هر حالتی بودی ساکت می شدی وبادقت گوش میدادی تاالان که شعرهایی که برات میخوانیم زود حفظ میکنی حتی از کتاب کلاس ششم شعرهایی را حفظ کردی،علی شیر خداو ای وطن و....

چند روز پیش وقتی رفته بودیم خونه مامانی عمه مریم که مربی پیش دبستانی است از شعرهای بچه های مهد کودک برات آورد ویکی را برات خواند وگفت اگر این را حفظ کردی شعرهای بلندتری بهت می دم .

عزیزدلم فردای آنروز که خواستم برات بخونم دیدم خودت همان شب با چند بار خواندن عمه مریم حفظ کردی فقط خجالت می کشیدی پیش عمه بخونی .

به من گفتی زنگ بزن به عمه بگو من شعرم را حفظ کردم پس حالا شعر بزرگ تر به من بده.اون شعر این بود:

ای بچه مودب             میوه نخور نشسته                               رویش مگس نشسته

اول بشور با دقت           بعدا بخور با لذت

گلم بعدازآن روز تا میوه میگیرم میگی اول بشور با دقت وبعدا بخور با لذت.

عزیز مادرعلاقه توبه شعر جنبه ژنتیکی داره چون بابا هم شعر میگه.                   

نازنینم علاقه توبه کتاب خوانی هم گاهی اوقات مارا خیلی اذیت میکنه چون کتابهای زیادی داری وروزانه ماهرکدام آنها را برای تو چندین بار میخونیم.

من یا بابا خواندیم به اون یکی میدی میگی دوباره بخونید اگر بعضی وقتها ماخسته بشیم بخواهیم جایی از کتاب را نخونیم به سرعت اون قسمت را خودت میگی.این را هم بگم تواین چند روزه چندتا کتاب داستان دیگه هدیه گرفتی وکلی ذوق کردی.

اینهم عکس کتابهات 

اینجاهم خودت  داری رنگ امیزی میکنی.

انجا با حس  وصدای بلند کتاب میخوندی.


تاریخ : 28 اردیبهشت 1393 - 22:02 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 1303 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

بابا روزت مبارک ...

امروز روز پدره ،چندروز پیش روز مادر بود ... هرروز روز کسانیه که دوستشون

داریم و دوستمون دارن وتقویمدنبال بهانه میگرده تا بگیم چقدر خوبیها رو

میشناسیم وقدر روزهای خوبمون رو کنار عزیزانمون میدونیم.

روز پدر به همه پدرایی که سایشون روی سر بچه هاست وهم اون پدرایی که

جای دستاشون توی دستبچه ها خالیه مبارک باشه ...

 


تاریخ : 22 اردیبهشت 1393 - 06:19 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 1038 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

ملیکا و توپی که کلاه شد ...

روزی که همگی رفته بودیم جنگل ،بابا برام یه توپ خوشگل خرید .. همینکه

رسیدیم در حین پیاده شدن ازماشین توپم به یه شاخه تیغدار گیر کرد وپاره شد

... در حالیکه حتی یکبار هم باهاش بازی نکرده بودم ..خیلی ناراحت شدم ..بابا

که این وضعو دید چاقو برداشت و توپ رو از وسط نصف کرد و گذاشت روی سرم

...حالا من ازداشتن کلاه خوشحال بودم ...


تاریخ : 05 اردیبهشت 1393 - 04:36 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 880 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

روز مادر مبارک

 

روز مادر را به همه مامانای مهربون مخصوصا


مامان خوبم تبریک میگم ...(دوستدار شما ملیکا)


تاریخ : 30 فروردین 1393 - 08:25 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 2327 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر