ملیکا

ملیکا جان تا این لحظه 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن دارد

خاطرات سفر

ملیکا جان دختر گلم وقتی به شمال رفتم توخیلی خوشحال بودی وخیلی ذوق میکردی که میخواستیم بریم برای همین وقتی که اونجا بودیم هر روز به باغ بابایی رضا میرفتی کلی پیاز اززمین جمع میکردی وخیار وچیزهای دیگه میکندی  ومی اوردی برای من وخیلی خوشحال وشاد بودی

هرروز به من وباباجون میگفتی منوببرید رودخانه وماهم این کار رامیکردیم یک روز بابا برایت ازرودخانه 3تا ماهی گرفت وتوبا آنها بازی میکردی وآنقدر بهشون غذا میدادی که مامیگقتی نکنه آنها بمیرن وروزی چند بار بابا آب آنها راعوض میکرد.

یک روز که بابایی رضارفته بود توباغ وداشت درختان را آبیاری میکرد وتوهم طبق معمول همراه اون بودی شیلنگ آب را از بابایی گرفتی وخودت مشغول آبیاری شدی الهی قربونت برم که از این کار خیلی لذت میبردی.

 

عزیزدلم عکسهای خیلی زیبایی بابا ازت گرفت ولی هچکدام آنها آپلود نمیشه ومجبور شدیم عکسهایی که با گوشیهامون ازت گرفتیم را بذاریم .


تاریخ : 21 مرداد 1393 - 06:51 | توسط : مامان و بابا | بازدید : 842 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام